-
آدم داریم تا آآآآدم!
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 14:35
آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند آدم های بزرگ درد دیگران را دارند آدم های متوسط درد خودشان را دارند آدم های کوچک بی دردند آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند آدم های کوچک عظمت خود را در...
-
اندر احوالات هدفمند شدن!!!
شنبه 18 دیماه سال 1389 15:29
نمیدونم چرا اصلن حسس نوشتن نمیاد یعنی تو این وبلاگ جدید حسسش نمیاد هر وقت این صفحه را باز میکنم که بنویسم اول یه ساعت زل ل ل ل میزنم بهش بعد یه خمیازه و یه تکون اینور ویه تکون اونور آخرشم میگم بیخیال باااااا.چکار کنم یه چیزی میخواستم بنویسم در مورد حمام کردن دیشب امیر که حدود 2 ساعت طول کشید و آخرش تا من آبگرمکن را...
-
سلام خورشید
شنبه 18 دیماه سال 1389 09:06
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار می شود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا می چرد آهو می داند که باید از شیر سریع تر بدود در غیر این صورت طعمه شیر خواهد شد شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا می گردد می داند که باید از آهو سریع تر بدود، تا گرسنه نماند مهم...
-
من زنم !من هنوز یک انسانم!
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 14:21
من هنوز یک انسانم! من زنم! اگر به خانهی من آمدی برایم مداد بیاور، مداد سیاه؛ میخواهم روی چهرهام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم، یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم! یک مدادپاککن بده برای محو لبها؛ نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند! یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه در آورم؛ شخم بزنم...
-
و اما عشق
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 12:38
چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تورو دارم چقدر خوبه که از چشمات میتونم شعر بردارم تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم میره شاید این واسه تو زوده یا شاید واسه من دیره......... بعد از اون شکستی که تو زندگیم داشتم و صدای شکستنش تموم شهر را تکون داد !هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره خونه دلم مهمون عشق بشه و تموم غبار های کهنه مونده...
-
دوستت دارم آیا؟
شنبه 11 دیماه سال 1389 09:31
دیشب بعد از یه هم آغوشی گرم که با رقص من و نوازشهای تو و بوسه های آتشینت شروع شد تا..... و باز هم مثل ۱۰۱ شبی که تا حالا باهم هم داشتی موقع خواب من را کشوندی سمت خودت و بازوی مردونه ات را که میدونی من عاشقشم بالشت سرم کردی و شروع به دست کشیدن تو موهام کردی آروم تو گوشت گفتم امیرجان دوستت دارم .تو هم با صدای مهربونت...
-
آغازی دوباره
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 09:13
چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز... امروز که من بعد از مدتها دوباره تصمیم گرفتم بنویسم این آغازی دوباره همزمان با شروع فصلی تازه از زندگی من و زندگی زیباست و هر روزش آغازی دوباره است.